بهترین روش رفتاری(قسمت دوم)

2 دسامبر, 2015
 

در نظر سنجی مقاله قبل، در پاسخ به این سوال که آیا گفتگوی مهمانان ژولیت، غیبت محسوب می‌شود، تقریبا تمامی خوانندگان مقاله،‌ پاسخ مثبت داده‌اند. و از بین آنها ۹۶ درصد معتقدند که ژولیت می‌بایست از همکارش دفاع می‌کرد («بله » و «تا حدودی لازم بوده »). و در پاسخ به این سوال که آیا در رویارویی با چنین موقعیتی سکوت کافی بود، ۹ درصد فکر می‌کنند که سکوت کافی است و ۶۸ درصد بر این باور بودند که سکوت کافی نیست و ۵ درصد فکر می‌کنند سکوت عالی است و ۱۸ درصد فکر می‌کنند که سکوت خطاست. با اینکه اکثریت شما معتقدید این موقعیت غیبت محسوب می‌شود، ولی برای رویارویی با این شرایط دیدگاه‌های متفاوتی ارائه داده‌اید.

در واقع، بسیاری از کاربران توضیح داده‌اند که در رویارویی با چنین موقعیت‌هایی، باید شرایط، خصوصیت مهمان‌ها و همچنین شخصیت خود میزبان و موضوع حق و وظیفه … در نظر گرفته شود. در هر صورت واضح است که نشان دادن عکس‌العمل مناسب کار ساده‌ای نیست، و هر موقعیت در نوع خود خاص می‌باشد.

هر یک از ما، حداقل چندین بار با موقعیت مشابهی روبرو شده‌ایم و و متأسفانه در جامعۀ کنونی،‌ بدگویی، به نوعی سرگرمی تبدیل شده که در بیشتر مواقع مورد استقبال قرار می‌گیرد. در واقع، به نوعی جزو عادات روزمره شده و حتی گاهی انگیزه‌ای است برای گفتگو با دیگران. ضمناً هر یک از ما با این بهانه که « همه مردم اینطور رفتار می‌کنند» و اجتناب از آن تقریباً کار غیر ممکنی است، خودمان را توجیه می‌کنیم. بسیاری از ما ، بعد از شرکت کردن در غیبت ممکن است احساس ناخوشایندی داشته باشیم و فکر کنیم که بهتر بود در آن موقعیت به گونه‌ای دیگر عمل می‌کردیم. در هر حال واضح است که‌ توجه،‌ تلاش و شناخت از خود، عواملی هستند که می‌توانند به ما کمک کنند تا در برابر انگیزش غیبت و بدگویی از دیگران، مقاومت کنیم و رفتاری شایسته داشته باشیم.

در این مقاله ادامۀ ماجرا از زبان ژولیت بیان شده است. روشی که ژولیت در برخورد با این ماجرا انتخاب کرده، نشان دهندۀ یک روش رفتاری در میان روش‌های مختلف می‌باشد و نمی‌توان آن را صحیح‌ترین و یا قطعی‌ترین محسوب کرد. اما آنچه در این داستان جالب توجه است مقدمه‌‌ای است که ژولیت در ابتدای داستان در مورد ترس از مورد تأیید دیگران نبودن بیان کرده است و اینکه برای رویارویی با این مسئله تصمیم گرفته وارد میدان عمل شود، و در نهایت تأثیری که رفتار او بر مهمانان داشته است.

ماجرا از زبان ژولیت

چند سالی است که متوجه شده‌ام علیرغم تجربۀ حرفه‌ای‌‌ام، کسانی که در این زمینه پیش‌کسوت می‌باشند، تصور می‌کنند که من هنوز باید حرفه‌ای بودن خودم را به آنها ثابت کنم. این موقعیت حالت ترس و دلهره‌ای را در من ایجاد کرده بود که از آن رنج می‌بردم: ترس از اینکه از من راضی نباشند و مرا از کار اخراج کنند. من سعی می‌کردم«با سلاح شهامت» سرسختانه با این ترس مبارزه کنم و اصل « خلاف طبیعت عمل کردن» را در مورد خودم اجرا کنم. یعنی با وجود ترس و دلهره، نمی‌بایست این احساسم را نشان دهم و برعکس سعی کنم اعتماد به نفس داشته باشم. تجربۀ زیر برایم بسیار مفید بود زیرا مرا درگیر ماجرایی کرد که موجب شد اثرات مفید اعتماد به نفس داشتن را مشاهده کنم…

به خودم گفتم تمام این ماجرا فرصتی است که با ترس و بزدلی ام مقابله کنم. اگر می‌خواهم اصل بنیادین احترام به حقوق دیگران را به عنوان حقی بنیادین در نظر داشته باشم، مجبورم، که حتی به قیمت از دست دادن ارزشی که از نظر آنها داشتم، اقدامی کنم.

چندی پیش من چند نفر را به مهمانی شام دعوت کردم،‌ این افراد هم از لحاظ موقعیت کاری برایم اهمیت داشتند و هم اینکه شخصاً ارتباط دوستی خوبی با آنها برقرار کرده بودم. مدتی بود که می‌خواستم این مهمانی را برگزار کنم ولی به خاطر مشغولیت کاری آنها، موقعیت مناسب فراهم نمی‌شد…

هنگام صرف شام، بعضی از مهمانان تحت تأثیر یکی از مهمانان که نفوذ زیادی هم بر سایرین دارد، پشت سر یکی از دوستان قدیمی‌ام شروع به بدگویی کردند. در ضمن این دوست قدیمی کسی است که اولین موقعیت کاری را برایم فراهم کرده است. هرکدام شروع کردند داستانی جالب و بامزه درمورد او تعریف کنند که البته پر از انتقادهای شدید بود و با خنده و تمسخر دنبال می‌شد. باید اضافه کنم که این اواخر، پروژه‌های کاری این دوست قدیمی‌ام چندان خوب نبودند و همه از این موضوع خبر داشتند. ابتدا، با اینکه از این حرکت آنها متعجب شدم، ولی به دو دلیل ساکت ماندم، اولین دلیل که به نظرم کاملا مطابق اخلاقیات بود، این بود که : «اگر با آنها هم‌صدا نشوم، آنها متوجه می‌شوند که با حرف‌هایشان موافق نیستم. بنابراین، لازم نیست که مخالفتم را حتماً با صدای بلند اعلام کنم. » با این طرز فکر عذاب وجدان هم نداشتم.

دلیل دیگر که در واقع از خودخواهی ناشی می‌شد این بود که : «اگر نظرم را بدهم، حال و هوای مهمانی به هم می خورد… و اگر مهمانان با حرف‌هایم موافق نباشند، از من دلخور می شوند و اعتبارم را از دست خواهم داد…»

با خودم گفتم آنها بالاخره موضوع صحبت را عوض خواهند کرد. ولی اصلاً اینطور نشد، به نظر می‌رسید که این موضوع تمام شدنی نیست. صدای خفیفی در درونم می‌گفت : «مراقب باش! سکوت علامت رضایت است …»، اما همچنان از اینکه در بحث دخالت کنم، دچار تردید بودم. بالاخره به بهانه‌ای از سر میز شام بلند شدم و گفتم : «زود برمی‌گردم، بروم دسر را بیاورم.»

سر فرصت و با علاقه دسر را آماده کردم و دوباره سر میز برگشتم، مطمئن بودم با دیدن دسر موضوع صحبت را عوض خواهند کرد. دوباره حدسم غلط بود. آنها مرتباً به همان موضوع برمی‌گشتند و هیچ چیز نمی‌توانست متوقفشان کند.

بنابراین کوشیدم، با طنز و شوخی و پیش کشیدن موضوع دسر و اینکه چطور آن را تهیه کردم و اینکه سعی کردم مطابق دلخواه همه باشد و…. جهت صحبت را عوض کنم. نتیجه اینکه فقط یک لحظه درباره دسر صحبت کردند و بعد دوباره به همان موضوع مورد علاقه‌شان برگشتند.

بنابراین اولین قدم را برای پایان دادن به این صحبت‌ها برداشتم: «خوب دوستان عزیز، چطور است راجع به موضوع دیگری صحبت کنیم، خیلی از این موضوع حرف زدیم؟» همگی به طرف من برگشتند و کسی که بحث را شروع کرده بود به من گفت: «راستی، بگو ببینم، تو مدت زیادی با این خانم کار می‌کردی ! حتماً کار کردن با او خیلی سخت بوده،‌ تعریف کن!»

با این حرف مرا هم به دام انداختند….

به سرعت، عواقب آنچه که می‌خواستم بگویم و انجام دهم را در ذهنم بررسی کردم. همه منفی به نظر می‌رسیدند! کاملا می‌توانستم خودم را تصور کنم که تمام اعتباری را که با تلاش زیاد در بین این افراد، که بیشتر از نیم ساعت بود دست از انتقاد کردن از این شخص برنمی‌داشتند، کسب کرده بودم را فقط ظرف چند دقیقه از دست بدهم.

سپس، اصول اخلاقی‌ای که در زندگی روزمره به شدت رعایت می‌کردم را به یاد آوردم، و نگاهی از سر تحقیر به خودم انداختم. احساس محبت نسبت به فردی که این همه به من کمک کرده بود، تمام وجودم را پُر کرده بود. تمام این بدگویی‌ها باعث شده بود که اهمیت بیشتری برایش قائل شوم، و او برایم عزیزتر بشود. من حتی لحظه‌ای از خودم نپرسیدم که آیا این حرف‌ها حقیقت دارند یا خیر؟ سعی کردم خودم را با این حرف تشویق کنم که «من میزبان هستم، و به آنها یک اخطار «دوستانه» داده‌ام، ولی آنها بی‌شرمانه ادامه می‌دهند، و بیش از این نمی‌توانم ساکت بمانم. ولی هر نوع عکس‌العملی ممکن است عواقب ناخوشایندی برایم داشته باشد. اما دیگر برایم اهمیتی نداشت، من از حق این شخص که اینجا نیست تا از خودش دفاع کند، دفاع خواهم کرد. من وظیفه دارم که اقدامی کنم. این موقعیت خوبی است که شهامت به خرج دهم و با ترس خودم مبارزه کنم. باید مداخله کنم. نباید این فرصت را از دست بدهم ! خدای من، با کمک تو، و کمی اراده، با شهامت وارد عمل می‌شوم !»

بنابراین… رو کردم به سمت کسی که بحث را شروع کرده بود و با صداقت کامل و به بهترین وجهی که می‌توانستم از فردی که در جمع نبود، دفاع کردم: از احساس محبتی که نسبت به او داشتم صحبت کردم، برایشان تعریف کردم که وقتی کارم را شروع کردم، او چگونه مرا با زیر و بم آن کار آشنا کرده بود، و اینکه به خاطر تمام زحماتش چقدر از او سپاسگزارم و دیگر نمی‌خواهم کسی در حضور من از او یا هر کس دیگری بد بگوید. آنها هم شروع کردند به مسخره کردن من!

ولی از آنجایی که من با شهامت از مرحله اول ـ که مشکل‌ترین مرحله بود ـ گذر کرده بودم، مرحله دوم، بدون ترس از نتیجه، آسان‌تر طی می‌شد. «با آرامش» ولی قاطعانه به آنها گفتم که اگر بخواهند سر میز من، به این موضوع ادامه دهند، دیگر تمایلی به همنشینی با آنان نخواهم داشت، به اتاق خودم می‌روم و آنها می‌توانند بدون من مهمانی را ادامه دهند و موقع رفتن هم در را پشت سرشان ببندند! از جایم بلند شدم، تا به اتاقم بروم.

این رفتار من آنها را به خنده انداخت و گفتند: « برگرد ناراحت نشو! عجب اخلاقی داری !» کسی که بحث را شروع کرده بود به من گفت: « اوه چه زبان تندی! خیلی خوشحالم که دوستی مثل تو دارم، اقلاً ، می‌دانم که اگر روزی در مهمانی شامی، که حضور ندارم، کسی از من بد بگوید، از من دفاع خواهی کرد… » بقیه هم که هنوز کمی مرا مسخره می‌کردند، تا خیلی هم موضوع جدی تلقی نشود، با حرف او موافق بودند و ماجرا به خوبی پایان گرفت. البته آنها مرا«دن کیشوت» و «قهرمان » هم نامیدند.
احساس آرامشی وجودم را گرفت؛ دروناً احساس خوشحالی و اطمینان خاطر می‌کردم. علاوه بر آن، فکر می‌کنم که نهایتاً احترام آنها را هم کسب کرده بودم، و مهمانی با خوشی خاتمه یافت و این من بودم که در خانه را پس از رفتن آنها بستم.



برگرفته از سایت e-OstadElahi.fr